کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نی نی من و بابایی

عید فطر پسرم مبارک

سلاااااام پسر گلم خوبی عزیزم؟امروز عید فطره.عیدت مبارک باشه قند عسلم. انشاالله سال دیگه این طور موقع ها تو پیش ما هستی و خونمون رو پر نور میکنی. امروز صبح زود یه لحظه از خواب بیدار شدم ،هنوز هوا تاریک بود که دیدم شما داری تو دل مامانی بازی میکنی و از این طرف به اون طرف میری!آخه جوجه مگه صبح به این زودی وقت بازی کردنه؟؟؟ شایدم داشتی نماز میخوندی !قبول باشه نخودم. عزیز دلم چند روزی میشه که شروع کردم به خرید سیسمونی شما.اگه بدونییییی چقدر ذوق میکنیم منو بابایی.برات کلی وسایل های خوشتل خریدیم البته با کلی دقت و سختگیری!به خاطر همین مشکل پسند بودن مامانت مامان جون رو دیگه اذیت نمیکنم و خودم میرم واسه خرید.مامان جون فقط زحمت اس...
10 شهريور 1390

وعده ما شش ماه دیگه...

به نام اونی که تو را به ما هدیه داد... اول دبستان، یه روز معلممون گفت یه کاردستی درست کنید و بیارید. من هم با یه تیکه پارچه و مقداری پنبه، به خیال خودم یه عروسک درست کردم و اون عروسک شد تمام زندگی روز و شب بچگیم. چون اولین چیزی بود که خودم با دست خودم درست کرده بودم؛ به خودم می بالیدم که بزرگ شدم؛ اما این جریان مال بیست سال پیشه و دقیقا زمانی که هفت سال بیشتر نداشتم؛ اما الان به خودم می بالم که بزرگ شدم و تو را در وجود خودم احساس می کنم.تو اون عروسک دوران کودکی من هستی، با این تفاوت که هیچ چیزی توی این دنیا نیست که بتونه جای تو را بگیره، در صورتی که عروسک های زیادی اومدن جای اون عروسکو گرفتن... حالا من و باباییت با هم بهت خوش آمد می...
9 شهريور 1390

نی نی من دخمل یا پسل؟؟

بعد از اینکه متوجه شدم باردارم اخلاق حمید به یاری خدا خیلی عوض شد.به من میگفت تو فقط بشین،ظرف میشست،جارو میکرد،خودش لباساشو اتو میزد،خیلی از رفتارای بدشو هم کنار گذاشته بود.دیگه به همسایه ی طبقه بالایی و جدو آبادش که ماشینشو جای ماشین ما پارک میکرد تا نیم ساعت فحش نمیداد یا حداقل تو دلش میداد یا تو خیابون مدام واسه ماشین هایی که بد رانندگی میکردن بوق نمیکشید و... ولی صد افسوس که همه اینا موقتی بود!فقط تا دو هفته تونست تحمل کنه و دوباره شد همون آقا حمید سابق! از حال خودم بگم که خیلی خرابه.چند کیلو وزن کم کردم،هر چی میخورم بالا میارم،احساس میکنم یه استخون تو گلوم گیر کرده پایین برو هم نیست.خلاصه هر مشکلی که یه زن باردار میتونه ...
9 شهريور 1390

روزی که فهمیدم دارم مامان میشم...

سلام عزیز دل مامان. این وبلاگ جاییه که میخوام خاطراتمو  برات بنویسم؛ از اولین روزی که فهمیدم توی دل من به وجود اومدی تا زمانی که بزرگ بشی؛ ان شاء الله... نهم فروردین ماه سال نود بود،روزی که فهمیدم مادر شدم! مهمون داشتیم؛ پدر شوهر و مادر شوهر و خواهرای شوهرم از اصفهان اومده بودند خونمون. این اولین سال  زتدگی مشترک من و بابایی بود. یک روز قبل از اینکه مهمون های عزیزمون برگردند، من وحمید، مهمونها را پیچوندیم و یواشکی رفتیم آزمایشگاه و من آزمایش بارداری دادم به کسی چیزی نگفته بودیم. خیلی استرس داشتم؛  هم دوست داشتم باردار باشم و هم نه. نگران بودم، چون اصلاً آمادگی نداشتم. ولی حمید خیلی دوست داشت زود بچه دار بشیم. چون...
9 شهريور 1390

روز سونوگرافی

سلاااام. امتحان های مامانی تموم شدددددد   حالا بریم سراغ ماجرای سونو گرافی پیسلم.بله اون روز یکی از زیبا ترین و هیجان انگیزترین روز عمرم بود.ساعت ٤ اون روز من دادگستری امتحان داشتم.بعد از امتحان بابایی اومد دنبالم و با هم رفتیم سونو.واااااااااای که چه حالی داشتیم من و بابایی.دل تو دلمون نبود.خیلی طول کشید تا نوبتم بشه.از طرفی مامان اینام بیشتر از ما بی طاقت بودن و مدام زنگ میزدن که چی شد؟میگفتم هنوز نوبتم نشده دوباره خاله نغمه زنگ میزد،خاله منا اس ام اس میداد و...بعد از ١ساعت و نیم بالاخره منو صدا کردن قبل از رفتنم حمید منو قسم داد و گفت جون من وقتی اومدی فقط سر به سرم نذار و اگه پسر بود بگو پسره اگه دختر بود بگو دختر...
9 شهريور 1390

پسر پسر قند عسل...

سلاااااااااااام.بالاخره فهمیدم!نی نی ما پسره!  مامانی و بابایی دیروز یعنی  4/5/90 ساعت 7:30 فهمیدن که نی نی شون پسره.الهی قربونت برم من نخودم. الان چون مامانی خیلی خیلی خستشه نمیتونه بنویسه.این امتحان های کوفتیم که تموم شد برات مفصل تعریف میکنم چی شد.مواظب خودت باش پسرم.خداحافظ قند عسلم ...
9 شهريور 1390

دل مامانی گرفته...

سلام پسرم. خوبی عزیز مامانی؟خوش میگذره؟اونجا جات راحته؟اذیت نمیشی خدایی نکرده؟انشاالله که همه چیز رو به راهه.منو بابایی هم خوبیم.دلمون برات تنگ شده،از وقتی که دیگه قوی شدی و تکون میخوری تو دلم بیشتر بهت احساس پیدا کردیم و عزیزتر شدی.بابایی همش میگه پس کی میاد این پدر سوخته! اگه دست ما بود زودی به دنیا میاوردیمت. حتما میدونی که الان تو ماه مبارک رمضان هستیم.منو پسرم با هم ظهر ها قرآن میخونیم.فدای گوشای کوچولوت بشم صدای قرآن رو میشنوی؟تو باید پسر با خدایی بشیاااا .انشاالله پسر گلم این روزا مامانی اصلا حال و حوصله نداره،دلم خیلی گرفته بی دلیل گریه میکنم نمیدونم چرا!البته نصفش به خاطر عمومه.حتما خودت متوجه شدی که چرا ٢هفته پیش ...
9 شهريور 1390

چند کلمه حرف مردونه...

من بابای این آقا خوش تیپه هستم که تا چند وقت دیگه ان شاءالله به دنیا میاد  و  همه را انگشت به دهن می کنه!  انگشت به دهن می کنه چون اولین نوه پسری مامان و بابای باباشه و توی پسرخاله هاشم تَکه. چون هم از همشون کوچیکتره هم اینکه می خوام بهش یاد بدم با لهجه اصفهانی حرف بزنه، یه جوری که ارحام صدر خدا بیامرز هم نزده   حالا غرض من از نوشتن این پست توی وبلاگ مامانش اینه که در مورد اسم پسرمون می خوام صحبت کنم. البته ببخشید اینقدر خشک و رسمی می نویسم.اتفاقا مامان مینا هم کنارم نشسته و برای این رسمی نوشتن داره مدام غر می زنه  ولی خب چه کار میشه کرد؟ من دیگه به رسمی نوشتن عادت کردم و جور دیگه ای بلد نیستم بنویسم. راستی یا...
9 شهريور 1390

چند کلمه دیگه از حرفای مردونه...

سلام پسرم. من بابایی هستم. بابایی من یه پستی گذاشتم و در مورد اسمت و ارتباط نام گذاری جنابعالی با علاقه من به اهل بیت چیزایی نوشتم.خواستم یک سری توضیحاتی بدم تا اینکه هم شما بدونی و هم اینکه اگه کسی اون مطلبو خونده بود. بابایی یه وقتی فکر نکنی من از اون خشکه مقدس هایی هستم که از روزی که به یاری خدا به دنیا اومدی دستتو می گیرم و می برمت به نماز جمعه و دعای ندبه و از این جور حرفا. یه مامانی هم یه نظری گذاشته بودند و گفته بودند اسم گذاری به مسلمونی و غیر مسلمونی ربطی نداره. ایشون راست میگن. منم اصلا هیچ عقیده ای ندارم به این مزخرفاتی که یه سری از آدما به خاطر پر کردن کیسه پولشون به خورد مردم میدن که اگه نام فرزندتون ...
9 شهريور 1390
1